اشتباهات اصلاح طلبان
سهيل روحانی
قيام مردمی و حق جويانه ايرانيان، در پی انتخابات دوره دهم رياست جمهوری در خرداد 1388، به منظور نشاندن برنده انتخابات يعنی ميرحسين موسوی بر کرسی رياست جمهوری، در شرايط بسيار مساعد داخلی و جهانی رخ داد و از شانس بالايی برای پيروزی برخوردار بود. اين کوشش بزرگ اما به رغم تلاش های رهبران آن و جانفشانی ميليونها ايرانی شکست خورد. جنبش سبز که پيرامون انتخابات شکل گرفت و به تدريج اهدافی گسترده تر از به زير کشيدن غاصب نتايج انتخابات در برابر خود نهاد، به هيچ يک از اهدافش نايل نيامده است. موسوی نه در کاخ رياست جمهوری که در حبس خانگی است. زنها نسبت به پيش از انتخابات آزادتر نشده اند. فشار بر تشکلهای سياسی، دانشجويی و کارگری افزايش يافته است. هزاران نفر در خيابانها کتک خورده و تحقير شده اند. بسياری از ايرانيان زندانی شده، شکنجه شده و مورد تجاوز قرار گفته اند. ده ها و شايد صدها تن کشته شده اند. اختناق رو به افزايش است. رژيم برای تحکيم ولايت مطلقه فقيه در تلاش است.
با این همه، این قیام دستاورد مهمی داشته که همانا افزايش شناخت ميليونها ايرانی نسبت به ماهيت استبدادی و ضد مردمی نظام ولايت فقيه است. سرکوب خونين خيزش ايرانيان موجب شد که هاله تقدسی که مزد بگيران رژيم با صرف ميلياردها دلار و با سوء استفاده از باورهای مذهبی مردم گرداگرد استبداد مذهبی کشيده بودند تا اندازه ای به کنار رود و بوی تعفن آزادی ستيزی، خرافه پرستی، عوام فريبی و سبعيت رژيم به مشام ميليونها ايرانی برسد. اين شناخت ميتواند به تدوين استراتژی و تاکتيکهای درست تر بيانجامد و در شرايط ناکامی موقت جنبش اصلاح طلبی به عنوان دستاوردی در برابر خونهای به زمين ريخته و رنجهای تحمل شده کوشندگان اصلاح طلب مايه ی دلخوشی هواداران جنبش باشد.
اصلاح طلبان، به رغم برخورداری از تجربه گسترده انقلابی و اجرايی، موفق عمل نکردند
در جريان انتخابات سال 1388 جناح اصلاح طلب نظام اسلامی جناح واپسگرا تر اين نظام را به چالش طلبيد. اصلاح طلبان را مردانی پر تجربه رهبری می کردند.
مير حسين موسوی به عنوان عضو شورای انقلاب، عضو شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی، وزير خارجه در دولت های رجايی و با هنر و مهدوی کنی، نخست وزير (1360-1368)، عضو مجمع تشخيص مصلحت نظام، و مشاور سياسی دو رئيس جمهور يعنی هاشمی رفسنجانی و خاتمی تجربه اندوخته بود.
مهدی کروبی تجربه عضويت در شورای مرکزی جامعه روحانيت مبارز، رياست مجلس شورای اسلامی، دبير کلی مجمع روحانيون مبارز، و عضويت در مجمع تشخيص مصلحت نظام را در کارنامه سياسی خود داشت.
محمد خاتمی نماينده مجلس اول، وزير فرهنگ و ارشاد اسلامی، عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی و دو دوره رئيس جمهور بود.
اکبر هاشمی رفسنجانی هم اگر چه رهبر اصلاح طلبان شناخته نمی شد اما در اردوگاه اصلاح طلبان قرار داشت. هاشمی از آغاز جمهوری اسلامی تا زمان انتخابات سال 1388 يکی از مقتدرترين دولتمردان جمهوری اسلامی بود. عضويت در شورای انقلاب اسلامی (1357-1359)، رياست مجلس شورای اسلامی (1359-1368)، جانشینی فرماندهی کل قوا در زمان خمينی در سال 1367، رياست جمهوری (1368-1376)، رياست مجلس خبرگان رهبری، رياست مجمع تشخيص مصلحت نظام، رياست شورای عالی انقلاب فرهنگی و رياست شورای عالی امنیت ملی بخشی از کارنامه سياسی او را تشکيل می داد.
اين افراد دست کم در سه چهارم دوران حيات 30 ساله جمهوری اسلامی، يعنی از 1360 تا 1384، بخش بزرگی از هرم قدرت را در اختيار داشتند: 8 سال نخست وزيری موسوی، 9 سال رياست هاشمی بر مجلس شورای اسلامی در دوره اول، دوم و بخشی از دوره سوم، 8 سال رياست جمهوری هاشمی رفسنجانی (1368 – 1376) ، 8 سال رياست جمهوری خاتمی (1376 – 1384)، و حدود 7 سال رياست مهدی کروبی بر مجلس شورای اسلامی در دوره سوم و ششم. رهبران اصلاح طلب از حمايت گروه بزرگی از وزيران، استانداران و شهرداران پيشين، نمايندگان پيشين و کنونی مجلس، روحانيون، مديران ادارات دولتی، روزنامه نگاران و غيره برخوردار بودند. اصلاح طلبان در تمام ادارات دولتی و از جمله در ارگانهای سرکوبگر رژيم از قبيل سپاه و بسيج و وزارت اطلاعات و نيروهای انتظامی هواداران بسياری داشتند و در مراکز غير دولتی قدرت از قبيل بازار، تشکلهای مذهبی و کارگری و دانشجويی هم نفوذ فراوانی داشتند.
اگر شخصيت های اصلاح طلب اين تجربه ها را نداشتند راحت تر می شد عدم موفقيت شان را در پی کودتای 1388 توجيه کرد. در آن صورت می توانستيم بگوييم که شهروندانی که با بی رحمی های دنيای سياست در نظام ولايت فقيه نا آشنا بودند برای احقاق حقوق به تاراج رفته رأی دهندگان به ميدان آمدند و در برابر حريفانی که بيش از 30 سال در عرصه عوام فريبی، زد و بندهای سياسی و سرکوب و کشتار ديگر انديشان تجربه اندوخته بودند قرار گرفتند و در برابر سبعيت و دوز و کلکهای حريف دست و پای خود را گم کردند و موفق به تدوين استراتژی و تاکتيک های درست نشدند و به زانو در آمدند. اما اصلاح طلبان همواره بخش مهمی از رژيم اسلامی بودند وبه اين دليل از آنها انتظار می رفت که با شگردهای سرکوبگرانه حريف آشنا و برای مقابله با آنها راه حل هايی داشته باشند. اما اصلاح طلبان به گونه ای عمل کردند که گويی نه ماهيت نظامی را که سالها برای استقرار و تحکيم و بقايش کوشيده بودند می شناسند و نه با شگردهای ياران ديروزی شان، که در پی انتخابات به دشمنان قسم خورده شان تبديل شده بودند، آشنايی دارند. ناکامی کامل اصلاح طلبان در رويارويی با کودتاچيان، به رغم داشتن تجربه های فراوان، مسئوليتشان را سنگين تر و ضرورت تلاش برای درک دليل واقعی شکست آنها را ضروری تر می کند.
شرايط داخلی و جهانی مساعد بود
در پی کودتای 22 خرداد، معترضان به تقلب در انتحابات که اکثريت رأی دهندگان را تشکيل می دادند در اتحادی نيرومند به حمايت از رهبران اصلاح طلب برخاستند. اتحاد و همبستگی معترضان دلايل داخلی و خارجی گوناگونی داشت. ايرانيان به مدت 30 سال استيلای رژيمی سرکوبگر، بی کفايت و متحجر را تجربه کرده و اکثراً خواهان تغيير بودند و گمان می کردند که با حمايت از اصلاح طلبان دست کم به بخشی از تغييرات مورد دلخواهشان دست خواهند يافت. دليل ديگر همبستگی معترضان شرايط مناسب جهانی بود که با فروپاشی اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی در اوايل دهه 1990 پديد آمده بود.
فروپاشی اردوگاه سوسياليستی به وحدت نيروهای ضد رژيم کمک کرد
جهان در زمان جنگ سرد، يعنی از پايان جنگ جهانی دوم در 1945 تا فروپاشی شوروی در اوايل دهه 1990، به دو اردوگاه متخاصم سرمايه داری به رهبری آمريکا و سوسياليستی به رهبری شوروی تقسيم شده بود. آمريکا از نظام های ضد شوروی حمايت می کرد و شوروی از نظام های ضد آمريکايی. هر دو ابر قدرت می کوشيدند که برای خود متحدان بيشتری در ميان کشورهای جهان سوم در آسيا، آفريقا و آمريکای لاتين پيدا کنند بی آن که به ماهيت رژيم های سياسی اين کشورها اهميت چندانی بدهند.
آمريکا از جنبش های آزاديخواه در جهان سوم در هراس بود و می ترسيد که اين جنبش ها پس از کسب قدرت مواضع ضد سرمايه داری و ضد آمريکايی اتخاذ کنند و در اردوگاه شوروی قرار بگيرند. انقلاب کوبا نمونه ای از اين جنبش ها بود. هدف انقلاب کوبا، که در سال 1957 به رهبری فيدل کاسترو آغاز شد، پايان دادن به حکومت سرکوبگر باتيستا و برقراری دموکراسی بود. اما انقلابيون پس از کسب قدرت تصميم گرفتند که نظامی کمونيستی بر پا کنند و با شوروی عليه آمريکا متحد بشوند. آمريکا از تکرار تجربه کوبا در هراس بود و از جنبش های آزاديخواهانه در جهان سوم حمايت نمی کرد.
شوروی پرچمدار و ستون فقرات دنيای سوسياليستی بود و بار اصلی مبارزه با اردوگاه سرمايه داری را به دوش می کشيد. شوروی ها رژيم های ضد امريکائی جهان سوم را متحدان بالقوه شوروی به حساب می آوردند و معتقد بودند که اين کشورها به دليل مخالفتشان با آمريکا نقشی مترقی در مبارزه طبقاتی جهانی بازی می کنند. برای شوروی و احزاب کمونيست طرفدارش اهميتی نداشت که اين رژيم ها مستبد، فاسد، ناکار آمد، و سرکوبگر باشند. اين ويژگی ها «غير عمده» يا «فرعی» به حساب می آمدند و تحت الشعاع مسئله عمده يعنی «مبارزه ضد امپرياليستی» قرار می گرفتند. شوروی، به پيروی از اين سياست، رژيم های استبدادی و سرکوب گر جهان سوم، از قبيل رژيم معمر قذافی در ليبی و رژيم حافظ اسد در سوريه، را به خاطر آمريکا ستيزی شان مترقی می دانست و از آنها حمايت می کرد.
در ايران، در پی انقلاب 1357، جناحی از حاکميت، که به جناح پيرو خط امام خمينی معروف شد، پرچم مبارزه با آمريکا و دفاع از مستضعفين عليه مستکبرين را برافراشته و برای بيرون راندن ليبرالها از صحنه سياسی و قبضه کردن کامل قدرت در تلاش بود. آن چه که خطر اين جناح را بزرگتر می کرد و بر اهميت و فوريت مبارزه با آن می افزود واپسگرايی فرهنگی اين جناح بود. اين جناح نه فقط در پی کسب انحصاری قدرت سياسی بود بلکه می خواست چرخ تاريخ را به عقب برگرداند و ارزشهای قرون وسطايی را به زور بر جامعه نسبتاً مدرن ايران آن روز تحميل کند. برای جلوگيری از بروز چنين فاجعه ای بايد دگر انديشان از جمله ليبرالها، مارکسيستها ونيروهای مذهبی مخالف استبداد مذهبی حول محور آزادی های مدنی يعنی آزادی بيان، مطبوعات، تشکيل احزاب و فعاليت های سياسی متحد می شدند. اما اين اتحاد صورت نگرفت و يکی از دلايلش دو قطبی بودن جهان و حمايت حزب توده از روحانيونی بود که در پی برقراری استبداد مذهبی بودند.
از ديد حزب توده سرکوب نهضت آزادی، جبهه ملی، جبهه دموکراتيک ملی و ديگر تشکيلات ليبرالی توسط رژيم اسلامی نه تنها اشکالی نداشت که برای تضعيف نظام سرمايه داری و تضعيف متحدان بالقوه «امپرياليسم» در ايران ضرورت داشت و اقدامی مترقی محسوب می شد. تجاوزات روز افزون رژيم اسلامی به حقوق مدنی ايرانيان هم مسئله «عمده» نبود. تبديل زنان به شهروندان درجه دو، وضع قوانين ضد زن، تحميل حجاب بر زنها، ترويج ازدواج موقت و ممنوع کردن پخش صدای زنان خواننده از راديو و تلويزيون هم مسئله «عمده» نبودند. تبعيض عليه اقليت های قومی و مذهبی هم مسئله «عمده» نبود. دخالت حکومت در خصوصی ترين جنبه های زندگی شخصی از قبيل معاشرت زنان و مردان هم «عمده» نبود. رواج مجازات های وحشيانه از قبيل سنگسار و قطع عضو و شلاق زدن هم عمده نبود. انقلاب فرهنگی و بستن دانشگاه ها هم «عمده» نبودند. مسئله عمده مبارزه با «امپرياليسم آمريکا» بود. پيروان «خط مردمی و ضد امپرياليستی امام خمينی» تا زمانی که پرچم آمريکاستيزی را بر زمين نگذاشته و با سياست خارجی شوروی برخورد مهمی پيدا نکرده بودند می توانستند، به رغم هر جنايتی که در حق مردم ايران مرتکب می شدند، از حمايت شوروی و حزب توده ايران بهره مند شوند.
اما دنيای سال 1388 با دنيای نخستين سالهای حيات جمهوری اسلامی تفاوتی بزرگ پيدا کرده بود. زمانی که در سال 1388 معترضان به کودتای انتخاباتی به خيابان ها سرازير شدند تا ولی فقيه به اصطلاح «آمريکايی ستيز» را به چالش بکشند ديگر شوروی يی وجود نداشت که از ادا و اطوارهای ضد امپرياليستی ولی فقيه و شاخ و شانه کشيدن های رئيس جمهور انتصابی اش عليه سرمايه داری ليبرال خوشحال شود و امکانات عظيمش را در دفاع از جمهوری اسلامی به کار گيرد و هوادارانش در ايران در دفاع از ولی فقيه «ضد امپرياليست» قلمفرسايی کنند و به ايرانيان ياد آوری کنند که مبارزه خامنه ای با امپرياليسم مسئله «عمده» و مطالبات جنبش سبز مسئله «غير عمده» است و بايد از خامنه ای و رئيس جمهورش که سالها در برابر امپرياليسم و صهيونيزم ايستاده اند حمايت کرد تا امپرياليسم جهانی نتواند جمهوری اسلامی را از اردوگاه ضد امپرياليستی خارج کند و در صف متحدان امپرياليسم جهانی قرار دهد.
فروپاشی شوروی عامل بزرگی را که می توانست موجب تشتت و تفرقه در صفوف جنبش سبز شود از ميان برده بود و اين موضوع به اتحاد و همبستگی معترضان ايرانی کمک بسياری کرد.
دستگيری شخصيت های اصلاح طلب تعيين کننده نبود
کودتا چيان در پی انتخابات به شخصيت های اصلاح طلب يورش بردند تا هم معترضان به نتيجه انتخابات را از رهبران پرتجربه محروم کنند و هم با نشان دادن قاطعيت و مشت آهنين معترضان را مرعوب و منفعل کنند. محسن ميردامادی دبير کل جبهه مشارکت، عبدالله رمضان زاده قائم مقام دبير کل جبهه مشارکت ايران اسلامی، بهزاد نبوی و مصطفی تاج زاده از رهبران سازمان مجاهدين انقلاب اسلامی، و محسن امين زاده رئيس ستاد انتخاباتی موسوی از نخستين قربانيان کودتا بودند که در هفته اول پس از انتخابات دستگير و زندانی شدند. موج دستگيری ها بالا گرفت و تعداد دستگیرشدگان بیشتر و بیشتر شد و به زودی به هزاران نفر رسيد.
دستگيری شخصيت ها و فعالان اصلاح طلب ميرحسين موسوی و مهدی کروبی را از مشاورانی پرتجربه محروم کرد و ضربه ای بر اصلاح طلبان بود اما فلج کننده نبود. نارضايتی مردم از نظام ولايت فقيه عميق تر و گسترده تر از آن بود که دستگيری چند صد نفر از فعالان سياسی آنها را از شرکت در تظاهرات باز دارد. استراتژی رهبران معترضان برگزاری تظاهرات مسالمت آميز خيابانی بود. تظاهرات گسترده خيابانی مستلزم اطلاع رسانی به موقع بود که، با وجود غيبت فعالان دستگير شده، توسط فن آوری های نوين از قبيل اينترنت، تلفن همراه و کانال های تلويزيونی ماهواره ای به خوبی انجام می شد. اين که معترضان حتی پس از دستگيری گسترده شخصيت ها و فعالان اصلاح طلب توانستند تظاهرات بزرگی در روز قدس (27 شهريور 1388)، روز اشغال سفارت امريکا (13 آبان)، روز دانشجو (16 آذر)، روز تاسوعا (5 دی)، روز عاشورا (6 دی)، سالگرد پيروزی انقلاب 1357 (22بهمن) و چهارشنبه سوری (26 اسفند) برپا کنند نشان می دهد که بايد دليل اصلی فروکش کردن تدريجی تظاهرات را نه در دستگيری ها بلکه در جايی ديگر جست.
اصلاح طلبان بايد پس از 30 خرداد خامنه ای را هدف قرار می دادند
خامنه ای، به مثابه رأس هرم دستگاه حاکمه، مسئول اصلی اختناق، قتل های سياسی، شکنجه، نابسامانی های اقتصادی و اجتماعی ايران در دوران فرمانروائی اش در مقام ولی فقيه است. دستگاههای تبليغاتی رژيم، با صرف هزينه های هنگفتی از بودجه کشور، وبا سوء استفاده از باورهای مذهبی مردم، تلاش کرده اند که خامنه ای را به عنوان فرمان روايی درستکار، عادل و مهربان که از هوی و هوس های دنيوی به دور است جلوه دهند. اما کودتای 22 خرداد طشت رسوايی خامنه ای را از بام به زير انداخت و به ميليونها ايرانی که تا آن زمان به ماهيت واقعی او پی نبرده بودند نشان داد که گرگی در لباس ميش که اشتهای سيری ناپذيری برای قدرت مطلقه دارد بر آنها حکومت می کرده است. عملکرد خامنه ای بسياری از ايرانيان را متوجه ناسازگاری نهاد ولايت فقيه با مردم سالاری کرد و بيش از پيش مشروعيت اين نهاد را زير سئوال برد.
خامنه ای ديکتاتور است و همچون ديگر ديکتاتورها، برای حفظ استيلايش، نياز دارد که هيبتش در ميان مردم، و به ويژه در ميان طرفدارانش، حفظ شود. انتقاد از ديکتاتور، افشاگری در باره او، و دادن شعار عليه او هيبتش را تضعيف وپايه های ديکتاتوری اش را سست می کند. شعار «مرگ بر ديکتاتور» همان گونه که تجربه انقلاب 1357 ايران و انقلاب های اخير در تونس، مصر، يمن، ليبی و سوريه نشان داده است برای از بين بردن هيبت ديکتاتور بسيار موثر است. اين شعار ترس معترضان را از بين می برد و به آنها اعتماد به نفس می بخشد. در ضمن، چون ترس از ديکتاتور يکی از دلايل مهم انسجام طرفداران ديکتاتور است، با از ميان رفتن ترس از ديکتاتور، انسجام طرفداران ديکتاتور هم سست می شود و تشتت و چند دستگی در ميان آنها افزايش می يابد. يکی از مهم ترين وظايف رهبران هر قيامی اين است که زمان مناسب برای استفاده از شعار مرگ بر ديکتاتور را تشخيص بدهند و با سر دادن آن به مصاف دشمن بروند و موجب تقويت قيام کنندگان و تضعيف اردوی دشمن بشوند.
مير حسين موسوی به نظام جمهوری اسلامی که ولايت فقيه شالوده آن است اعتقاد داشت و در قالب اين نظام در مبارزه انتخاباتی شرکت کرده بود. بنابر اين نبايد انتظار داشت که در فردای انتخابات به روی خامنه ای شمشير بکشد و نکشيد. اما بعد از آن که خامنه ای شتابان به ياری بازنده انتخابات شتافت و در سخنرانی اش در نخستين نماز جمعه بعد از انتخابات راه را برای سرکوب معترضان گشود و مزدورانش را به جان مردم انداخت موسوی بايد درمی يافت که دشمن واقعی تحقق اراده اکثريت مردم ايران خامنه ای است و بر اين اساس استراتژی و تاکتيک هايش را تدوين می کرد.
موسوی، پس از 30 خرداد، می توانست اعلام کند که خامنه ای به دليل حمايت از تقلب در انتخابات و سرکوب تظاهرات صلح آميز معترضان از مسير عدالت خارج شده و صلاحيت خود را برای رهبری از دست داده است و بايد برکنار شود. اگر موسوی اين کار را کرده بود شعار «مرگ بر ديکتاتور» می توانست شعار اصلی جنبش شود و هدفی روشن يعنی برکناری ديکتاتور - و نه لزوماً سرنگونی نظام جمهوری اسلامی يا حتی حذف اصل ولايت فقيه - در برابر هواداران جنبش سبز قرار گيرد و موجب بالارفتن آگاهی سياسی و اعتماد به نفس آنها و تزلزل در صفوف اصول گرايان شود.
اما شخصيت های اصلاح طلب از اين سياست پيروی نکردند بلکه دائماً هشدار می دادند که دادن شعارهايی از قبيل «مرگ بر ديکتاتور» يا «مرگ بر خامنه ای» خشم ولی فقيه و فدائيان ولايت مدارش را برمی انگيزد و موجب سرکوب جنبش می شود. اين برخورد به معنای اعتراف به قدرت دشمن و ضعف اصلاح طلبان بود. وقتی رهبران و شخصيت های جنبشی هواداران خود را به مصاف دشمن قسم خورده ای که به رويشان آتش گشوده است می فرستند اما دائماً در گوش آنها می خوانند که اگر شعار مرگ بر دشمن را سر بدهيد به راحتی نابود تان می کند چگونه می توان انتظار پيروزی بر دشمن را داشت؟ اگر رهبران اصلاح طلب به خامنه ای نشان داده بودند که تحمل و شکيبايی شان در برابر جنايات او حدی دارد و اگر خامنه ای به سرکوب و کشتار معترضان ادامه بدهد باشعارها و خواسته های تندتری رو به رو خواهد شد خامنه ای اين چنين گستاخانه عمل نمی کرد.
خامنه ای طراح، مغز متفکر و فرمانده کودتا چيان بود و با تمام توان به جنگ جنبش سبز آمده بود اما موسوی آتش خشم مردم را متوجه هدفهای فرعی يعنی احمدی نژاد و بعدها اجرای بدون تنازل قانون اساسی و غيره کرد (راستی چند نفر از ايرانيان معنی «بدون تنازل» را می دانند؟ مگر شعار اصلی جنبش نبايد ساده و همه فهم باشد؟). اگر توله عقرب نحيفی را در کنار عقرب بزرگ جراری ببينيم غیرعاقلانه است که عقرب جرار را ناديده بگيريم و توله عقرب را لگد مال کنيم و با اين کار به عقرب بزرگ فرصت بدهيم که از پای ما بالا برود و نيش مرگبارش را در بدن ما فرو کند. ميرحسين موسوی به جای آن که لگد سنگين و کوبنده مردم به پا خاسته ايران را به سوی خامنه ای هدايت کند و بر فرق او بکوبد آن را - و آن هم فقط برای مدتی کوتاه - متوجه احمدی نژاد کرد و با فرود آوردن اين لگد در جای غلط به خامنه ای و شرکايش فرصت داد که از سر و روی جنبش اصلاح طلبی بالا روند و نيش های زهرآگينشان را در تن آن فرو و آن را زمين گير کنند.
نمايش ضعف از سوی اصلاح طلبان موجب انسجام اصول گرايان شد
سرکوب خونين اعتراضات مسالمت آميز مردم در 30 خرداد نشان داد که استراتژی خامنه ای و همدستان کودتاچی اش رويارويی با معترضان از موضع قدرت است. اصلاح طلبان هم بايد از موضع قدرت با کودتاچيان برخورد می کردند و با شعارهايشان خواهان در هم شکستن بت بزرگ يعنی خامنه ای می شدند. اما هنوز خون معترضان تظاهرات هفته اول پس از انتخابات بر سنگفرش خيابانها خشک نشده بود که اصلاح طلبان دست به دامان رهبر عظيم الشأن و کودتاچيان شدند تا لطف کرده و از خانواده کشته شدگان، آسيب ديدگان و دستگير شدگان دلجويی کنند. اين برخورد به منزله بلند کردن پرچم ضعف از سوی اصلاح طلبان بود و بی ترديد موجب تقويت روحيه ولی فقيه، کودتاچيان و اصول گرايان شد. سياست اصلاح طلبان به اين توهم دامن زد که اصلاح طلبان در برابر خامنه ای ناتوان اند و اگر از خط قرمزی که برايشان ترسيم کرده است عبور کنند و شعاری عليه اش بدهند و خواهان برکناری اش شوند به راحتی سرکوب خواهند شد.
آيا می توان انتظار داشت که خامنه ای و همدستانش که اين ضعف ها را می ديدند پس از آن همه زحمت و درد سر و بی آبروئی که به خاطر تقلب در انتخابات متحمل شده و آن همه سرمايه گذاری که روی بازنده انتخابات کرده بودند قدرت را دو دستی تقديم اصلاح طلبان کنند ؟ آيا عقل سليم باور می کند که اصول گرايان در آن اوضاع دچار ريزش شوند؟
گفته می شود که اکثر کادر های ديپلماتيک وزارت خارجه طرفدار موسوی بودند. پس چرا پس از گذشت بيش از دو سال از انتخابات 1388 فقط شمار ناچيزی از آنها به اصلاح طلبان پيوسته اند؟ آيا مهم ترين دليلش همين ضعف نشان دادن های اصلاح طلبان نبود؟ وقتی رهبران اصلاح طلب از موضع ضعف با دشمن رو به رو می شوند و با کلام و عملکردشان اين تصور را برای مردم به وجود می آورند که ولی فقيه چنان قدر قدرتی است که پس از اينهمه جناياتی که مرتکب شده نبايد گفت که بالای چشمش ابروست چطور می توان انتظار داشت که مثلاً کارمندان ناراضی وزارت امور خارجه آينده شغلی خود را خراب کنند، از امتيازات فراوانی که به دليل سرسپردگی در برابر رژيم به دست آورده اند بگذرند، خود و خانواده شان را در معرض خطر قرار دهند و به اصلاح طلبان بپيوندند.
همين استدلال در باره هواداران اصلاح طلبان در سپاه، بسيج و ديگر ارگانهای سرکوبگر رژيم هم صادق است. اين نيروها دائماً توسط فرماندهانشان و انبوهی از آخوندها شستشوی مغزی داده می شوند تا ولی فقيه را قدر قدرت به حساب آورند و کور کورانه از او پيروی کنند. آخوندهايی که در مکتب مصباح يزدی و همپالکی هايش درس تبليغات و جنگ روانی خوانده اند دائماً در گوش سرکوبگران می خوانند که معترضان دشمنان انقلاب و اسلام هستند و اين که در خيابانها به هنگام تظاهرات به شما گل می دهند از سر ضعف و بخشی از استراتژی انقلاب های مخملی است که به دستور استکبار جهانی برای ايجاد تشتت و ريزش در صفوف رزمندگان اسلام به اجرا در می آيد. سرکوبگران حقوق و مزايای مکفی می گيرند و تأمين اقتصادی دارند و اين در کشوری که بخش بزرگی از مردمش بيکار هستند عامل بسيار مهمی در حفظ وفاداری آنها به رژيم است. رژيم برای سرکوبگران حريم امن ايجاد کرده و دستشان را برای زورگويی باز گذاشته و برای جناياتشان توجيه شرعی تراشيده است تا بدون احساس گناه و شرمندگی و حتی با افتخار به حقوق مردم تجاوز کنند. فرومايه ترين شان، صرفاً به دليل سرسپردگی به رژيم، از اين «امتياز» اضافی هم برخوردار می شوند که با دست اندازی به معترضان زندانی تمايلات جنسی بيمارگونه شان را به طور قانونی و شرعی ارضا کنند. از اين گذشته، سپاهيان و بسيجی ها که خود توليدکنندگان خشونت هستند و با درنده خويی رژيم آشنايی دارند به خوبی می دانند که در صورت پشت کردن به رژيم سرنوشت تلخی در انتظارشان خواهد بود. حال، آيا عقل سليم باور می کند که اصلاح طلبان بتوانند با عملکردهايی از قبيل خودداری از دادن شعار مرگ بر ديکتاتور و يا با درخواست دلجويی از آسيب ديدگان اعتراضات خيابانی، که برای طرفداران ولی فقيه به مثابه بلند کردن پرچم ضعف تلقی می شود، و صرفاً با راه پيمائی های مسالمت آميز و اهدای گل به سرکوبگران آنها را به يکباره از خواب غفلت بيدار کنند و کاری کنند که اين افراد از حقوق و مزايای اقتصادی و غير اقتصادی شان بگذرند و هزاران ساعت آموزش عقيدتی - سياسی را فراموش کنند و به صفوف اصلاح طلبان بپيوندند؟
اين سخنان به معنای انکار اهميت روشهای مسالمت آميز برای جلب همدردی سرکوبگران نيست بلکه تأکيد بر اين نکته است که اين روشها در شرايطی که اصلاح طلبان از موضع قدرت با رژيم برخورد نمی کنند در چشم هواداران رژيم به منزله ضعف اصلاح طلبان تلقی می شود و تأثير مهمی بر رفتار هواداران رژيم نمی گذارد و موجب فروپاشی آنها نمی شود.
شمول حداکثری: بهانه ای برای خودسانسوری و سانسور ديگران
يکی از راهبردهای اعلام شده از سوی اصلاح طلبان «شمول حد اکثری» است و به موجب آن اصلاح طلبان بايد سياستی در پيش گيرند که موجب پيوستن شمار هر چه بيشتری از اصولگرايان به صفوف جنبش سبز شود. تقويت جنبش سبز از راه جلب اصول گرايان البته ايرادی ندارد اما اين راهبرد عملاً بهانه ای برای خود سانسوری و محدود کردن شعارهای جنبش به چند شعار نسبتاً ملايم و ناکارآمد شده و به جنبش سبز آسيب زده است. اصلاح طلبان، تحت لوای سياست «شمول حد اکثری»، با هر گونه نقد جدی نظام اسلامی و رهبران و شخصيتهای آن مخالفت کرده و در نتيجه فرصت های بزرگی را برای افشا گری و آگاهی بخشی، به ويژه به نسل های جوانتر که از بسياری از رويدادهای جمهوری اسلامی بی اطلاعند، از دست داده اند.
به عنوان مثال، با آن که شناخت مواضع و عملکرد آيت الله خمينی برای درک ماهيت نظام اسلامی بسيار ضروری است بسياری از شخصيت های اصلاح طلب با اين بهانه که چنين کاری موجب ريزش نيروهای خودی و دلگيری و دوری اصول گرايان از اصلاح طلبان می شود با اين کار مخالفت کرده اند. نمونه ای از اين طرز فکر را می توان در مقاله علی شکوری راد با عنوان «بحث های فرصت سوز» ديد. هنگامی که در تير ماه 1389، بيش از يک سال پس از کودتای انتخاباتی 1388، يکی از نويسندگان جرس در مقاله ای از آيت الله خمينی انتقاد کرد علی شکوری راد به خاطر اين کار بر جرس خرده گرفت و نوشت: «در مورد امام خمینی و اندیشه و راه او نیز چه جای بحث و مناقشه است. ... امام از دنیا رفته است و نام او در تاریخ این ملت به بزرگی ثبت شده است. نام، اندیشه و شخصیت او سرمایه ای ملی است و وزن او در موازنه جناح های سیاسی در هر سو قرار بگیرد تعیین کننده است. حقیر نمی فهمم و نمی توانم ضرورت ورود به این بحث ها را در شرایطی که جنبش سبز سیر امیدوار کننده ای دارد و اختلافات حقیقی در طرف مقابل و وضعیت شکننده ای که دولت به علت عملکرد غلط خود با آن مواجه شده، افق پیروزی را در برابر جنبش قرار داده است، درک کنم. جنبش سبز از این بحث ها حتی اگر با ادعای آگاهی بخشی انجام بشود رنج می برد.» نويسنده محترم سپس می نويسد: «استراتژی جنبش سبز شمول حداکثری ملت است و در این راستا ظرف ماههای اخیر توفیقات شگرفی بخصوص در بین اقشار متدین جامعه از جمله روحانیت و حوزه ها داشته است. رفع دغدغه های این بخش مهم از جامعه و مردم وظیفه ای مبرم است و نباید نسبت به آن کوتاهی صورت بگیرد.» (1)
خلاصه صحبتهای نويسنده اين است: استراتژی جنبش سبز جلب اقشار متدین جامعه يعنی اصول گرايان است. اين اقشار آيت الله خمينی را دوست دارند. بنابر اين ما نبايد از خمينی انتقاد کنيم چون اين کار باعث دوری آنها از اصلاح طلبان می شود.
اولاً دليلی در دست نيست که ثابت کند که انتقاد کردن از آيت الله خمينی لزوماً موجب دور شدن اصول گرايان می شود. اگر نقدی غير مغرضانه، مستدل و جامع باشد چه بسا موجب شود که اصول گرايان درک بهتری از نقاط ضعف خمينی پيدا کنند و از تعصب و پيروی کورکورانه از او دست بردارند و حتی به مخالفان استبداد مذهبی بپيوندند. از اين گذشته، به چه دليل بايد صرفاً برای جلب رضايت معدودی اصول گرا شخصيت ها و رويدادهای جمهوری اسلامی را مورد نقد قرار ندهيم و در نتيجه کل جامعه ايران را در تاريکی و ناآگاهی نسبت به تاريخ سی و چند ساله جمهوری اسلامی قرار دهيم؟ آيا جذب اصول گرايان آنقدر ارزش دارد که برايش چنين بهای سنگينی بدهيم؟ اصولاً اصلاح طلبان به چه دليل بايد، به رغم برخورداری از حمايت بيش از 80 در صد ايرانيان، نياز داشته باشند که با پرداخت چنين هزينه سنگينی بر شمار طرفداران خود بيفزايند؟ اصلاً چرا بايد انتظار داشت که اصول گرايانی که در 22 خرداد 1388، يعنی زمانی که رأی دادن به موسوی برايشان خطری نداشت، به موسوی رأی ندادند بعد از انتخابات تن به خطر بدهند و از موسوی حمايت کنند؟ اين ها به کنار، آمديم و اصول گرايان 10 سال ديگر، 20 سال ديگر، و يا حتی بيشتر بر سر کار ماندند. آيا بايد کار نقد و تحليل جمهوری اسلامی را تعطيل کنيم و روز به روز نسبت به گذشته مان نا آگاه تر بشويم تا مبادا نقد ما موجب دغدغه اقشار متدين و روحانيت و حوزه ها بشود؟ آيا بهتر نيست که به جای هراس از ريزش نيروها تاريخ سی و چند ساله اخير ملت مان را موشکافانه نقد کنيم تا فرزندانمان اشتباهات ما و پدرانمان را تکرار نکنند؟
در پی انتخابات 1388، اصول گرايان تنها در صورتی ممکن بود دچار ريزشی جدی بشوند و بعضاً به اصلاح طلبان بپيوندند که به اين نتيجه برسند که کشتی ولی فقيه در حال غرق شدن است. شعار سرنگونی ديکتاتور - که حتی نمی توان آن را ساختارشکنانه خواند چون فقط شخص خامنه ای را هدف قرار می داد و نه نهاد ولايت فقيه را - می توانست روضه خوانی را که بيش از بيست سال مهمترين مانع دستيابی ايرانيان به آزادی و زندگی شرافتمندانه بوده است هدف قرار بدهد و هيبت کاذب او را از ميان ببرد و به اصول گرايان نشان دهد که فرمانروايشان آن چنان قدر قدرتی هم که گمان می کنند نيست که کسی را يارای مقابله با او نباشد. تنها در آن صورت ممکن بود که بخشی از آنها از روی فرصت طلبی کشتی سوراخ شده ولی فقيه و دولت انتصابی اش را ترک کنند و به ساحل نجات اصلاح طلبان پناه ببرند و موجب شمول حداکثری بشوند.
فرصت از دست رفته
جنبش اعتراضی مردم ايران جنبشی ريشه دار و گسترده بود و از حمايت اکثر ايرانيان برخوردار بود. اين جنبش بايد پيروز می شد و نشد. اصلاح طلبان چه می توانستند بکنند که نکردند؟
(1) اصلاح طلبان بايد خامنه ای را به مرگ می گرفتند تا به تب راضی شود. آنها بايد خواهان سرنگونی خامنه ای می شدند و با اين کار هيبت او را می شکستند و روحيه هودارانش را تضعيف می کردند. آن گاه شايد خامنه ای برای، حفط قدرتش، تن به مصالحه می داد و با برکناری احمدی نژاد، رئيس جمهورشدن موسوی و يا انتخابات مجدد موافقت می کرد.
(2) اصلاح طلبان بايد کارگران و کارمندان را به اعتصابات عمومی فرا می خواندند و با اين کار موجب تعميق جنبش می شدند و رژيم را وادار به عقب نشينی و مصالحه می کردند. از آنجا که موسوی و کروبی در ميان تمام اقشار جامعه هوادارانی داشتند به احتمال بسيار فراخوانشان با استقبال گسترده کارگران و کارمندان رو به رو می شد. اما به فرض هم که از اين فراخوان استقبال چندانی نمی شد اصلاح طلبان دست کم تصوير بهتری از ميزان قدرت شان در ميان کارگران به دست می آوردند.
(3) راهبرد «پرهيز از خشونت» راهبرد درستی بود اما مطلق کردن آن نادرست بود. معترضانی که در خيابانها به طرزی وحشيانه کتک می خورند اما اجازه ندارند که از خود دفاع کنند دير يا زود روحيه خود را می بازند و به اين نتيجه می رسند که حضورشان در خيابان ها چيزی را عوض نمی کند و سرانجام خيابانها را به سرکوبگران واگذار می کنند. (2)
(4) اصلاح طلبان بايد جنايات و بی کفايتی های رژيم در سی سال گذشته را افشا و نقد می کردند. تاريخ نشان داده است که افشای تبهکاری های رژيم های مستبد به مردم آگاهی می بخشد و آنها را در رويارويی با رژيم مصمم تر می کند و به فداکاری های بزرگ وا می دارد. در انقلاب 1357 ايران، افشاگری های مطبوعات در باره فساد و سرکوب های حکومتی به نفرت از رژيم شاه دامن زد و مردم را در مخالفت با رژيم مصمم تر کرد.
ميخائيل گورباچف، رهبر شوروی، در سال 1985، به منظور کارآمدتر کردن دولت و بهبود اوضاع اقتصادی شوروی ، سياست فضای باز يا گلاسنوست را در پيش گرفت و سانسور بر رسانه های عمومی را کاهش داد. در نتيجه، رسانه ها با آزادی بيشتری به بررسی معضلات اجتماعی و اقتصادی پرداختند و از فساد و ناکارآمدی دولت شوروی پرده برداشتند. با گذشت زمان دامنه افشاگری ها از انتقاد از کمبود مسکن و مواد خوراکی و کالاهای مصرفی و آلودگی محيط زيست و اعتياد گسترده به الکل فراتر رفت و به افشای کشتار ميليون ها تن از مردم شوروی در زمان لنين و استالين و نقد نظام کمونيستی حاکم بر شوروی انجاميد. اين افشاگری ها مردم شوروی را بيش از پيش به ضرورت تغيير نظام سياسی واقف کرد و به فروپاشی نظام کمونيستی در شوروی و کشورهای کمونيستی اروپای شرقی انجاميد.
اصلاح طلبان بايد دست کم در مورد رويدادهای زير به افشاگری های گسترده دست می زدند: عملکرد دادگاه های شرع در پی پيروزی انقلاب 1357 که در آنها روحانيونی که تا آن زمان کار اصلی شان روضه خوانی بود در مقام قاضی شرع، بی اعتنا به ضوابط قانونی و حقوق شهروندی، حکم اعدام و مصادره اموال وابستگان به نظام پهلوی و دگرانديشان را صادر و اجرا می کردند؛ اشغال سفارت آمريکا و گروگان گيری که زيان های بزرگی به ملت ايران وارد کرد؛ قانون اساسی جمهوری اسلامی که ناقض حقوق شهروندی است و برای استبداد مذهبی توجيه قانونی می تراشد؛ انقلاب فرهنگی و بستن دانشگاهها در سال 1359 که به اخراج هزاران استاد و دانشجو و برقراری نظام پليسی در دانشگاه ها انجاميد؛ سرکوب اقليت های قومی و گروههای سياسی و دگر انديشان در نخستين سالهای حيات جمهوری اسلامی؛ وادار کردن دگر انديشان به اعترافات تلويزيونی (قطب زاده، آيت الله کاظم شريعتمداری، طاهر احمد زاده، مجاهدين، چپی ها، مهدی هاشمی برادر داماد منتظری و غيره)؛ کشتار زندانيان سياسی در سال 1367؛ تشکيل جوخه های مرگ و ترور مخالفان رژيم اسلامی در داخل و خارج ايران؛ تحقير و سرکوب زنان و تبديل آنها به شهروندان درجه دوم؛ و تبعيض نسبت به اقليت های مذهبی. به اين فهرست میتوان توطئه حذف ابوالحسن بنی صدر از رياست جمهوری، توطئه حذف حسينعلی منتظری از قائم مقامی رهبری، جعل روايت از قول آيت الله خمينی به منظور نشاندن خامنه ای در جايگاه ولايت فقيه و ده ها توطئه ديگر را افزود.
از آنجا که اصلاح طلبان همواره بخشی از نظام اسلامی بودند و اطلاعات عميقی از ساختار، شخصيت ها و عملکردهای اين نظام داشتند می توانستند از بسياری از زد و بندهای پشت پرده، حيف و ميل های گسترده بيت المال، قاچاق کالا توسط سپاه پاسداران، محل و نقش اسکله های خصوصی سپاه، واقعيات مربوط به جنگ هشت ساله ايران و عراق که هنوز از مردم ايران مخفی نگه داشته شده است، سرکوب ها، شکنجه ها، شکنجه گرها، ماجراجويی های خارجی و صد ها راز سر به مهر رژيم ولايت فقيه پرده بردارند تا مردم رژيم را بهتر بشناسند و آگاهانه تر به مبارزه شان ادامه دهند. اما اصلاح طلبان با اين بهانه که افشاگری و انتقاد از گذشته رژيم موجب ريزش نيروهای خودی می شود و با سياست جذب حد اکثری جنبش در تضاد است فرصت های بزرگی را برای آگاه سازی مردم از دست دادند.
(5) اصلاح طلبان بايد خواهان برقراری رابطه با آمريکا، پایان یافتن مداخلات نظامی جمهوری اسلامی در فلسطین و لبنان، و حل مسالمت آمیز مناقشه فلسطین و اسرائیل در چارچوب قطعنامه های سازمان ملل می شدند. اين کار آگاهی سياسی ايرانيان را بالا می برد و به آمريکا انگيزه بيشتری برای حمايت از جنبش سبز می داد. اما اصلاح طلبان برنامه ای که نشانگر واقع بينی آنها در قبال مسائل جهانی و عزم آنها برای دگرگون کردن سياست خارجی ضد ميهنی جمهوری اسلامی باشد ارائه نکردند. (3)
(6) اصلاح طلبان بايد از هوادارانشان در سپاه و بسيج و ديگر سازمان های سرکوبگر رژيم برای جلوگيری از سرکوب معترضان و مقابله با رژيم استفاده می کردند. استراتژی و تاکتيک های ناکارآمد اصلاح طلبان موجب شد که اين هواداران منفعل و بلاتکليف بمانند و بخشی از آنها توسط رژيم شناسائی و تصفيه شوند.
در انتخابات رياست جمهوری در خرداد 1388 کثيری از ايرانيان برای نجات از زندان 30 ساله ولايت فقيه به اصلاح طلبان روی آوردند اما اصلاح طلبان در پی ويران کردن اين زندان نبودند بلکه صرفاً می خواستند روزنه هايی در ديوارهای آن برای هواخوری زندانيان بگشايند. اين موضوع مهمترين دليل ناکامی جنبش اعتراضی مردم ايران بود.
سهيل روحانی، آمريکا، کاليفرنيا، اول دسامبر 2011
(1) علی شکوری راد، بحث های فرصت سوز، جرس. 11 تير 1389
(2) سهيل روحانی، اصلاح طلبان و معضل فلسطين و اسرائيل، اخبار روز، ۲۴ سپتامبر ۲۰۱۱
(3) سهيل روحانی، جنبش سبز و معضل خشونت، ايران امروز، 1 سپتامبر 2011
(2) سهيل روحانی، اصلاح طلبان و معضل فلسطين و اسرائيل، اخبار روز، ۲۴ سپتامبر ۲۰۱۱
(3) سهيل روحانی، جنبش سبز و معضل خشونت، ايران امروز، 1 سپتامبر 2011
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی